آیینی ۱
زیـبـا رخِ چـهـره کرده پنـهـان
خود در پــس ابــرهــای تـیــره
امـروز که روزِ خـودنـمـاییست
بـنـگـر تو به چـشـم هـای خیره
شـایـد کـه ز وام چـشمِ مـسـتـت
دل هـای فـقـیـر جـان بـگـیـرند
شـایـد کـه نـشـان خـانـه ات را
از وسـعــتِ آسـمـان بـگـیـرنـد
خورشید وشی که کرده تسخـیر
دل هـای مشـوّش و پـریــشـان
وقـت است طـلـوع قـبـله گاهـی
زیرا که غـروب کـرده انـسـان
شـب را کـه ستــاره می شمارد
از هـجـرِ تـو ای نــقـاب بــر رو
دریاب که عـشق مانـده در گِـل
در سـیــرتِ مــردمــانِ نـیـکــو
سهـل اسـت اگـر بگویـمـت آب
اندیشه ی تـشـنـگـان تو هـسـتی
زیـبـاسـت بگـویـمـت که باران
سرمایه ی آسـمـان تـو هـسـتـی
گـل هـای تــمـامِ گــلـسِـتـان هـا
از شـبـنـم چـشـمِ دلــربــایــت
مـسـتـنـد ولی، دو چـشـم نـرگس
در حــســرتِ روی آشـنـایــت
آغوش زمان کجاست ای عشق
این لحظه که در بَرش تو هستی
خواهــم که بـنـوشـم آن شرابـی
یک جرعه که ساغرش تو هستی
ای کـاش زمـیـن به من بـگـوید
اکــنـون بـه کـدام مـنـزلـی تـو؟
یــا فـکــر کـــدام بــیـــنـوایـی
در حـلِّ کــدام مـشـکــلـی تـو؟
در حـال عـبـادتـی بـه مــسـجـد ؟
یـا سـاکـن خــیـمـه در بـیـابـان؟
یا در خم کـوچـه ای بـه راهـی ؟
یـا زائـر قــبــر مـادر، ای جـان؟
ای آن که زمـین به جای پایـت
مـی بــالـَـد و افــتــخـار دارد
هر جمعـه که می رسد جهـانی
از لـطـفِ تـو ا نـــتـظـار دارد
ذرّات هـوا و خـاک و آتــش
درخواهش لحظه ایست مُبهم
گـویـی کـه زمـیـن به آب گوید
بـرخـیـز کـه تـا شـویـم تـوأم
زیرا که ز کعبه بوی عـطـرَش
می آیـد و می دهـد بـه مـا حِسّ
هی از دل خاک می دمـد گُـل
از شـبـنـم چـشـم پـاکِ نـرگـس
مـن مـی شـنـوم به گـوش جانـم
فـریـاد بـلـنــــــدِ کـهـکـشـان را
در غـیـبـتِ آفـتــــاب بــیــنــم
دریـوزگـیِ سـتـــــــارگـان را
دراین همه سوزو خواهشی چند
از عـالـَم زنـده می تـوان دیـد
رخساره ای از شکـسته حالی
کـزحاجـتِ خویش گشته نومید
در عالم خسـتـه ای که از ظلم
بـیـچاره و مانده ای به بند است
گـلـدسـتـه ی مـسـجـدی دعا گـو
رو کرده به سوی حق بلند است
آن مـسـجـد مهـربـان کـه بـیـنی
دستـش هـمه سوی آسمان است
مـیـعـادگـهِ امـیـد خـلـق اســت
این مـسجـد پاک جـمکـران است
ای عـشـق بـیـا کـه خـلـق عالم
در حـسرتِ لحظه ای ” تو” ماندند
خـود را بـه امـیـدِ دیـدن تـو
هـرجا که نـظـر کنی کـشانـدند
ای عـشـق بیا که گـشـتـه فرزند
از مـادرِ خـویـش نـیـز بـیـزار
از دوریِ رویِ تــابـنـــاکـت
رو کـرده بـه مـا گـنـاهِ بـسـیــار
کـی مـی شـود ای امـیدِ جان ها
مـا از پـی لـشـکــرت بـرانـیـم
چون احـمـد مـصـطـفـی بـیـایی
تـا پـشـتِ سـرت نـمـاز خـوانـیم
ای دیده ی عرشـــــیان برویت
” رازِک ” شده مستِ گفتگویت
ای یوســـــــف من ، در آرزویم
پیـــراهنی از شمــیـــــــم بویت
” رازِک ”
قم آبان ۸۱
آخرین شعر سپید