سپید ۱۰
عصا زنان می آیند
بیشتر از ستارگان
لباس های بدقواره
سایه روشنِ دیوارند
گلوله ها
لای درزِ کُتِ مرد،گُل داده اند
وَ زن،
اشک از چاکراهش می ریزد
بی شیون…
شکیبا،
میانِ سایه ی سربازانِ وحشی
گم میشود
جای پایش زمین، سوراخ است
و آفتاب از او شرمسار!
فرزندانش را به دندان گرفته
از مقابل گرگ های تیز بین ، می گذرد
پلنگ می دود تا قله های فلک زده.
کوه ها خمش می شوند
فرزندانش سوار بر ابرهای سفید
آینده ای روشن دارند!
*
جسدهای آویزان از آسمان هفتم
بسیارند…
نردبان و میله های زندان
برای مردی که پرواز را
به فراموشی سپرده باشد یکی ست.
پیرمردی که به
سرزمین گذشتگان می شتابد
استخوان بیرون زده از کتفِش
به دست های خدا می نگرد
او شبیه استخوانی است که
در سینه مرد ، به انتقام می اندیشد.
و پیرزن، اشک خود را در کوزه ای گلین
درگنجه ی لباس های زمستانی ش می گذارد
برای روز مبادا…
شاید روزی روزگاری بازاری خریداری و….
و مَردها مُردند و زنان عصازنان
به ملاقات گورهای استخوانی می روند. ..
دخمه هایی بی صدا، بی شمارتر از ستارگان.
اشک هایی که خون بهای سالها تنهایی اند
برای خریدن بهشت کافی نیست!!
اما
کودکانِ آزادی از ابرها می بارند
بر سرزمینی که بوی باروت می دهد.
“رازِک “
آخرین شعر سپید