سپید ۱۳
اخم هایِ سیاه و سفید پدرم
گل هایِ لالایی مادرم
آن حوضی که پدر تندیسش را ساخت
تا تَن ماهی را به آن بسپارد.
جای چشم های مادرم رویِ سوزنِ چرخ خیاطی
انگشت هایش که توی تنور برشته میشد.
و شب ها…
نورِ فانوسی که با سایه ی مدادم
مشقایم را خط می زد.
لحافی که از ترس گرگ ، به آن پناه می بردیم .
صدای خروسی که خوابِ کودکانه ی
ما را به صبح پیوند می زد.
و پارسِ سگ هایی که
آسودگی را به خانه ها هدیه می داد.
بوی خاکی که
از سخاوت باران به مشام ها می رسید
صدای شُرشُر ناودانها از سقف های گِلی
شکوهِ باران را به نمایش می گذاشت.
میش های قهوه ای پدر بزرگم که
شیرهایشان سفید بود و بره هایشان بازیگوش.
بزهایی که از گله می آمدند و
هنگام مغرب گرسنگی را از بیابان به خانه می آوردند.
صدایِ مرغ کرچی که
نمی دانست بزاید یا جوجه بیاورد.
تخم مرغ های آغشته به پرَ.
علف هایی که کمربند پدرم را قلقلک می دادند.
گندمزار آغشته به مار. آغشته به لانه ی پرندگان.
الاغ هایی که دو پشته از طلوع خرمن نان میآوردند.
و باز خانه …
و تمام اشکال هندسیِ
تویِ کتابم که
با سوسوی فانوس هایِ مضطرب جان می گرفتند.
فضایی که لبریزِ نفس کشیدن بود
و……
و هزاران خاطره ی ریز و درشت
چه زود گذشت
چه بیصدا سپری شد.
چه دردناک است که از زندگی به دامن مرگ گریخته ایم.
و از مرگ به بدی یاد می کنیم.
” رازک “
آخرین شعر سپید