سپید ۱۶
پیرمردی
-با سه پا –
از راه می رسد
بر چشمانش استکان.
قهوه خانه عادت هر روزش بود
دیگر چای قند پهلو
منتظرش نیست…
گرداگرد ِمیز، مجسمه ها
با اشاره صدایش می زنند:
قلیان می کشی؟!
- : ” نه، خجالت می کشم…
حسرت می خورم…
درد می نوشم…
ساعت چند است؟
همسایه ها برای چه آمده اند ؟
من و پدرم مسافر هستیم؟
کتاب هایم را به مسافرخانه ها بردند؟….. “
(صدایش می لرزید.)
بر شاخه تنومند درختی نشست
یک پایش را
به دیوار تکیه داد
دو پای دیگرش آویزان…
استکانش را از چشم برداشت
در آن اشک ریخت، نوشید.!
مضطرب برخاست
پرسید: “الان روز است یا شب؟ ”
قهوه چی پرسید:
پدرجان خانه ات کجاست؟
– : خانه ام جایی میان قرص هاست
الان فراموش کرده ام …
“رازِک “
آخرین شعر سپید