سپید ۲۰
دختری از کوه پایین آمد
دردش پلنگ …
و دندان شیری اش به گردن
گرگ ها بو کشیدند
از پلنگ به دام گرگ ها افتاد
قرن بیستم میلادی
شروع کریسمس ، آتشی که بجان
کاج هاست …
کودکی که ایستاده به دنیا آمده
مادرش قربانی شب های معبد بود
خدایان ترسیدند، به انتقام برخیزد…
مجسمه های هولناک دست می زنند
انگار عروسی هُبل است…
لات به زبان خاگستری برای دخترک
شعر می خواند.
سرخ پوستی از پشت چادر جیغ …
ماه را نشان می دهد …
وقت شیون خروس هاست.
صبح بعد از جنگ های صلیبی
به شهرها باز می گردد.
تابوی خدای هفت رنگ شکست.
اینجا کودکی دست به عصا راه می رود
تابوت مادرش در جیب …
کبریت حرف آخر مادرش بود.
و نسخه ای که خطش چکشی…
با صدایی ارام در گوش مسافر زمزمه می کرد
چشم هایت را بتکان… چیزی به بال کبوتر نمانده
انتهای شب بیداریست. دل ها درمسیر باد خاموشند.
بگذارید دخترک از کوه بیاید
و پلنگ را در آغوش بگیرد…
“رازِک “
آخرین شعر سپید