سپید ۳۱
کنار مرزهای سرخ شقایق
پای آن تک درخت ایستاده ام
قرارمان سیب !
چشم در چشم آفتاب
بنفشه های حاشیه ی رود را بشمار
تا هفت آسمان .
نردبانش با من … !!
***
در آن دور دست هاااا،
گاهی
صدای تکاندن درختی
خش خش برگی،
حافظه ی کوتاه مدت پائیز ، می شود
پیراهنِ زردی ،
دویدن به سمت کوهی
که آهوهایش
همراهِ عقاب ها پرواز می کنند.
کودکیم می شود و خیال با تو بودنی تا بهار ….
***
تو را در میان ابرها دیدم ،
پشت خورشید، روی دریا
وقتی که فانوس دریایی راهش را گم کرده بود.
و مرغ هایی که طعم ماهی را
به دریا سپرده بودند.
و دوباره ندیدمت..مه آمده بود و
ماهی ها با تور صیادان به خلیج سفر کردند
ولی تو نیامدی که نیامدی!!
***
من به دستکش ها….
ایمان دارم
که تو را نوازش می کنند
و دفترهایی که
درمسیر گندم زار
کاهی شدند ،برای خوب نوشتنت،
به چکمه هایِ سبز
در امتدادِ جاده های گِلی ،
برای دویدنت،
و سوتِ قطاری که نمی داند
مسیرش کجاست ،
برای کودکیت ،
و چشم های آویزانِ مسافرانی
که ناباورانه برایت دست تکان می دهند
تا مقصدت….
“رازِک”
آخرین شعر سپید