سپید ۳۲
دامن ریختی دور و برت
گم شدم درون گلهاش
دل ریختم در تو
آویختم به سنجاقت
گل دادم لای لباست
پنجره باز بود و خمیازه می کشید
بوی برف آمد
سُر خوردم از خودم
دست کشیدم از دستت
هوار زدم،سفید شد!
پنجره خوابید، تو خوابیدی، عشق هم خوابید
و تمام سلسه های دور دست تاریخ خوابیدند
و باز آویختم از گونه هایت
ریختم بر دامنت…
گل داد بر لبانم گلهاش
پنجره بیدار شد و تو در ستاره فرو رفتی
من سنجاق هستم
دامن هستم و گلهاش
پنجره ام و همچنان خمیازه می کشم!!!!
رازِک
آخرین شعر سپید