سپید ۷
سلولِ سیاه و سفیدِ راه راه
با پنجره قهر است
و زنجیرها
مرتب به پاهایش بوسه می زنند .
بیچاره زنجیرها
چه اسیران حلقه به گوشی!
اما
سلول
یادش رفته
چند سال است اینجا ایستاده
به انتظار
شکستن زنجیری
که پهلوانان با کتف هایشان
پاره می کنند.
چوب خط های ممتد روی دیوار
نامفهومند
از گذرِ زمان کم رنگ شده اند
یا زغال ها نامرغوب بوده اند؟
دست های گره زده
به آهن یازده
چشم های خیره به
فضای پریدن
روبرو
در آرزوی لب زدن به ته سیگاری که
دو متر آن طرف تر
به دیوارلم داده و سرِ سوخته اش را
به دلِ سوخته ی سلول نشان می دهد.
در سرزمین سلول
شش ماه شب و
شش ماه دیگر
هم شب است.
تفاوت بین این شب ها فقط
صدای رهگذران ناشناسی ست
که گاهی صدایشان می آید
و بهم می گویند: روز بخیر!!
“رازِک”
آخرین شعر سپید