شعر نو
فصلِ پاییزِ دل انگیز رسید!
فصلِ من.. فصلِ فروغ
فصلِ سهراب، “منوچهر و پروانه وشاید همه ی مردم شهر”
فصل پاییز به زیباییِ برگ
چون جدا میشود از دستِ درخت
و به آرامی پَر،
ساده از خاطرِ من می گذرد…
وَ نگاهِ افق از روزنه ی پنجره اندوهِ مرا می شُویَد…
برو از واکس، زنِ کوچه ی بن بست بپرس !
کفش های منِ آواره چه شد؟
شاید امشب بروم …
شاید امشب کسی از دامنِ من برخیزد
“بوی هجرت می آید”
، دل من بوته ای از شب بوهاست ..
صبح می آید ومن کاسه آبی دارم
که در آن ماهی هاا آرزومندِ تماشای تواند…
ماه هجرت خواهد کرد…
آسمان تنگ تر از خانه اوست!
“باید امشب برود”
و من امشب بروم
به تماشای تنِ لختِ درخت…
من که از باغِ پراز پنجره با حنجره ی عریانم
هرچه با مردمِ این شهر سخن می گفتم
پاسخی، از لبِ افروخته ای، نشنیدم
های و هوی از چمن سوخته ای، نشیدم
کسی از مردنِ پروانه ای افسرده نبود
وَ کسی از غم یک پیرِ زن آزرده نبود
هیچکس دامنِ خود را به گِل آلوده ندید
کسی از چهره انگور خودش غوره نچید
چشم من پشته ی ابریست که باران دارد
آه! دستان من از سوز، زمستان دارد
“باید امشب بروم “
باید امشب همه ی دار و ندارم که تویی! بُگذارم
“وَ به سمتی بروم “که علف های تن باغچه اش خشک تر است
رو به آن سرخی برخاسته از قلبِ غروب…
“رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند” !
برو از واکس ، زنِ کوچه ی بن بست بپرس. ..
کفشم آماده نشد؟!!!
تلفیقی از شعر معروف ندای آغاز سهراب سپهری
از علی حسین جمالی “رازِک “
آخرین شعر سپید