غزل ۱۰
زوزه باد و هی هی چوپان،شیهه اسب لای شالیزار
باغبانی که سیب می چیند،از لب آب پای آن دیوار
شُرشُر آب و غرِّش طوفان ،چک چکِ قطره هایِ ارسالی
از بلندایِ آسمان بر دوش ،تا بشویند از زمین زنگار
همه از حالِ من خبر دارند که به دنبالِ آب هستم سخت
مثلِ دریای تشنه ای که هنوز ، می خُورد رُود و میکند انکار
من که از نسل باد و بارانم ،دانه ام قدر آب می دانم
هرکجا بوی آب می آید ،حسِّ روییدنی ست گندم وار
مثلِ آن کودکم که دغدغه اش شکلات ست و شور و شیرینی
جفتِ آن باااادبادکی که می رقصد در هوایی که هست ناهموار
می روم ،می روم چنان سرمست،دست در دستِ عشق نا آرام
سویِ آن رودها که می مانَد بر زمین رَد ِّ پایشان بسیار
سمتِ آن کوه های بی قُلّه،سویِ آن دشت هایِ بی دامن
پشتِ آن ابرهای بی بارِش ،سمتِ آن چشمه هایِ بی تکرار
سمتِ آن چشمه ها که بن بست اند !سنگ ها بسته اند راهش را !
حسِّ خوبی که داشتم از عشق ، می پَرد سمتِ یک نخِ سیگار
در غروبی که سایه سارِ درخت،از خیالِ کلاغ ها کوچید
در قفس حرف هایِ من مُردند،تابِ گفتن نداشتند انگار
“رازِک “
آخرین شعر سپید