غزل ۱۱
عطرِ دستانِ تو چون عطرِ نمکدانها نیست
شر وشوری که تو داری به دلِ آنها نیست
بر سرِ سفره ی اندیشه دلم هُرّی ریخت
دیدم افسوس! حواسم به کفِ نانها نیست
طوری از حافظه ام کار کشیدم انگار
یادم از دغدغه یِ چشمِ پریشانها نیست
ژرف اندیش تر از پیش شدم اما کو!؟
ذره ای عاطفه در سینه ی انسانها نیست
قرن ها هست که در حاشیه افتاده کلید
قفل باز است و کسی حافظِ زندانها نیست
گره ها باز نشد باز، مگر کور شدند،
چشم ها باز نکردند به دندانها نیست
غصه خوردیم ولی چاره ی ما سیر نشد
دست بردار، هدف چاک گریبانها نیست
آنکه از مزرعه ی ذرت و گندم برخاست
خانه اش خاکِ سیاه تهِ گلدانها نیست
قهوه ی تلخ به شیرینی خوابیست عمیق
چونکه بیدار شدن عادتِ فنجانها نیست
کاش با مهرِ تو آغاز کنم درسم را
با کتابی که دگر سهمِ دبستانها نیست
ریشه ی عقل اگر کرم خورد بی تردید
این گناهی است که برگردنِ قندانها نیست
ما در آغوشِ نسیم از همه جا رانده شدیم
ابرها رفتـــه و امیــد به بارانها نیست
عشق شایسته ی قُرب است نه قُربان گشتن
کشتن و کشته شدن حجِّ مسلمانها نیست
هدف این است که بی واسطه انسان باشی
بحث، امروز سرِ نیــزه و قرآنها نیست
اصلِ کاری دلِ من بود که تسلیمت شد
نسلِ آدم هدفش شادیِ شیطانها نیست
“رازِک “
آخرین شعر سپید