غزل ۱۲
از تهِ کفش هات فهمیدم
دزدِ این خانه ها تو می باشی
پس چرا کوله بار تو خالیست
پس چرا دست های تو ؟ ناشی…
لااقل سهمِ دست های خودت ،
میزدی سر به آشپزخانه
توی یخچال میوه می بُردی
یا دو تا تاابلوی نقاشی
دزدِ بی عرضه نوبر است امروز
مایه ننگِ اجتماعی تو
دزدِ یخچال و فرش، هم شد دزد؟
تو فقط ، لوبیای در آشی
دزد باید دلار بشناسد
پول را بیشمار بشناسد
جیب را نه، که بانک های سوییس
پُر کند از دلارِ خشخاشی
اسم این اقتصادانِ غیور
اختلاس آوری مسلمان است
پول را می بَرد به خوش دستی
با صداقت ، بدونِ کلاشی
روز بعد از فرارِ مردانه
سوی آن مرزهای بیگانه
خبری می رسد که شاهانه
به سلامت رسیده داداشی
دزد بودن برای تو ننگ است
در خیابان غذای کافی هست
تو که با سطل ها عجین شده ای
تو که سی ساله هست فراشی!!
دزد بودن برای تو ننگ است
تو که سوزن زدن بلد هستی
از ته کفش های تو پیداست
به نظر سال هاست کفاشی؟! !
“رازِک “
آخرین شعر سپید