غزل ۱۳
شرمی شگرف دارم از رفتارِ آدم ها
از زخمی اندیشه نه! از دستِ مَرهم ها
امروز هم به عشق گلِ رویت آمدم
با قطره های خالی از احساسِ شبنم ها
از آسمان به شوق تو باریده ام ولی
من را نشانده سینه دیوار، نم نم ها
دیگر نمک به زخمِ کهنسال من نزن
وقتی که درد می کشم از نیشخندِ بی غم ها
بس میوه ها که تازه به باغت رسیده اند
در باغ ما نرُسته بجز قارچ هاا، شلغم ها
تا لاله ها به باغ تبسم سفر کنند
آبی بیا بده از اشکِ خود به مریم ها
کم کم بیا که پای دلم درد می کند
از بس نیامدی شده ام پایبندِ کم کم ها
از پشت ابرهای نباریده دیدنی ست
خورشید روی اسب و در اهتزّاز، پرچم ها
سر می کشد شعاع تو در ازدحامِ تاریکی
آنجا که نیست نوری از انجمادِ آدم ها
من هم به سهمِ درکِ خودم پا به پات آمده ام
اما نشد، نگذاشتند،فکر و خیالِ درهم ها
“رازِک “
آخرین شعر سپید