غزل ۱۶
-
☆ غزلی از زبان دردآشنای یک سالمند گرامی…
-
بارِ دردی که می کشم بر دوش
بچــه های عـــزیز بــــردارید
گریه کـــردم به دردِ خود شاید
ســرم از روی میــــز بردارید
-
” قرص ها “دوستـــان نااهلند
نگــذارید تا که مــن بخـــورم
گــره ی خـورده زیرِ چشمم را
مثلِ چـــاقوی تیــز بـردارید!
-
“عینکـم” درد می کنــد انــگار
حــس دیدم کــم است می دانم
لطفا ازگـــنجه ی محبـــتِ خود
دستـــمالی تمیــــز بــردارید!
-
“سمعکم ” نازُک است و نارنجی
موجی از درد می شودگـــاهی
لطفا از بین حـــرف های درشت
استخـــوان هـای ریـــز بردارید
-
با “عصـــای شکسته” می آیـم
سویتان بچـــه های مـن، سویم
قبل از اینها که من زمین بخورم
کاش می شـــد که خیز بردارید
-
من هم آغــوش دردتـــان بودم
تــا نـریزد غــرورِ من به زمین
این “قــدم هــای ناتوانـم” را
از خیـــابانِ لیـــز بــــردارید…..
-
“رازِک “
آخرین شعر سپید