آیینی ۴
شمشیرهاا چِک چِک… چرا باران ندارید ؟
در سینه های سردتان ، ایمان ندارید
کُپ کُپ صدایِ کوفه، می آید به گوشم
ای اسب ها آیا شما مهمان ندارید؟
ای موجِ های مست… شُُُرشُر با شمایم
آیا خبر از تشنه ای بی جان ندارید؟
ای نیزه های تیز با سرها چه کردید؟
یک ذره شرم از آیه ی قران ندارید؟
ای نعل های آهنین، دندان نکوبید
برپیکری بی جان ،مگر وجدان ندارید؟
ای شعله های سرکش آتش، شماهاا
چیزی بجز ارواحِ سرگردان ندارید؟
بر خیمه ها افتان و خیزان درگرفتید
ای شعله ها ای شعله ها وجدان ندارید؟
زنجیرهاا ما را اسیر خویش کردند
ای دردها ای غصه ها پایان ندارید؟
“رازِک “
آخرین شعر سپید