آیینی ۵
السلام ای می خم ای ساقی!
بر لبم کاسه کاسه ات بگذار
گرچه تلخ است از تو نوشیدن
باز هم می کنم تو را تکرار
آفتابی که دستِ پاکِ تو را
می گرفت و به آسمان می برد
پیش چشمانِ کاروانی ها
هی صدا زد تو را به رسمِ قرار
عکس تو در غدیر افتاد وُ
دست هایی تو را نشان دادند
و تو از کوچه ها دلت پُر بود
و تو از ابرها همه سرشار!
هیچکس بعد از آن اشاره نکرد ،
دست ها را به قصـــد یاریِ تو
جز برای بریــــــدن از دیروز
جز برای شکستــن ات، هر بار
روز و شب می گذشت و مردم شهر
رفته رفته کبوترت کردند!
هرکس از سهم خود تو را سنگی
پرت می کرد از در و دیوار
یادم آمد غریب بودی ، آه
کوچه ها رنگِ چادری خاکی
پدری رفته بود و دختر او
پشت در شعله بود و میخ و فشار!
داشتم از غدیر می گفتم…
واژه ها راهشان چرا کج شد؟
پرسه میزد درون دفترِ اشک
واژه ی چاه و یوسف و بازار
شب شد و بعدِ هجرتِ خورشید،
یک زمستانِ سرد، آمد و رفت
ماه بودی …طلوع کردی تو
سر زد از شاخه ها، بلوغِ بهار
آیه ای منتخب شد و چرخید
روز پشتش به شب شد و چرخید
یوم اکلمتُ دینکم.. ای ماه
دست از روی صورتت بردار!
رازِک
آخرین شعر سپید