غزل ۲۶
جمعه از دور دست می آید
نه چراغی نه نورِ بی نفسی
نه نسیمی برای آرامش
نه تبر تا که بشکند قفسی
نه عبایی به بر نه شمشیری
نه به اسبی سوار ، می آید
نه به لب آیه ای و تکبیری
خسته و بیقرار می آید
آه ای جمعه ، جمعه مهدی کو؟
دلمان آتش است و خاکستر
نه کسی گریه می کند با ما
نه کسی خنده می کند دیگر
آه ای جمعه خسته ایم ازحرف
همسفر شو ، پیاده تا برویم
شاید او جایی از همین دنیا
منتظر مانده تا که ما برویم
” رازک”
آخرین شعر سپید