غزل ۳
نیمکت هایِ بیسواد انگار،
کم کمک بی خیالِ ما شده اند
وَ کسی نیست چوبشان بزند،
با تقلّب چه آشنا شده اند !
صبح تا صبح در دبستانها
پای صف، پلکِ کودکان بی تاب
لی لیِ کفش هایشان سرد است
دستهاشان! چه بی صدا شده اند
حرفِ بیرنگی است و بابا هم
پشتِ سفره به نان نمی خندد
از زمانی که چاهِمان خشکید،
پدر و مادرم جدا شده اند
از غروبی که انتهایِ افق
آسمان با زمین تصادف کرد
غصه ها سرخ تر و دریاها
دست و پاگیرِ عرشه ها شده اند
این چه رسمی جدید مُد شده است؟
دست در دست باد پرچم ها
مَردها کوچه کوچه در صفِ درد
وَ زنان نسخۀ دوا شده اند
جای باران چقدر خالی شد
وَ زمین لرزه ها چه خوشحالند
آسمان با تمامِ اجرامش
وقتِ بارندگی گدا شده اند
آن طلاها که موج میزد کو؟
داس های خمیده هم مُردند
این علف های هرزه مال که اند؟
در زمیـــن خدا رها شده اند
در دلِ کوه ها چه می گذرد؟
من به این صبرِ کوه مشکوکم
دلشان جوووش می زند گویا..
مثلِ ایّوب مبتلا شده اند
حرفِ خونسردیَ ستُ بی دردی
حرفِ دزدی بنامِ شبگردی
مُرده ایم از دروغ ُنامردی
پاسبانها چه بی خدا شده اند؟ ؟