غزل ۴
باز بـارانی از تــلاطـم ابـــر
می چکــد بر کرانه ی نفسم
تا بشوید غبـــار شـب رنگی
از غروبی که کرده در قفسم
در قفس هستم و خیالی نیست
چونکــه با گــردباد همراهم
مثل شن های سرخِ صحــراها
غـرقِ طوفان، به دامنِ طَبَسم
دامن آلوده ام به شهوتِ سیب
می زنم لب به خوشه ی انگور
می وزد بـا کمــالِ آرامـــش
یک نسیـم بهشتـی از هوسـم
هوسم محو چشم های تو شد
از ارومیــّه آمـدی شــاید!!
شــاید از جنسِ تاک ها هستی
که من از دستِ تو کمی مَگسم
مَگسِ خسته ای که افتاده است
توی فنجــان قهوه ی چشمت
قنـدها هم عــلاجِ مـن نکــنند
شیره ها هم به دادِ من “نرسند”
بحث انگورِ چشــم های تو بود
که عسل از دو چشمِ من افتاد
وَ چنان قهـــوه ای تر از تریاک
که من از دستِ هردوشان مَلَسم
مَلَــس از ترشی انــار لبـت،
از دهــانت که قنـد می ریزد
قنـــدهایی ردیف می خنـدند
و من از قنـــدهات مُلتــمسَم
التماسی که ذره ذره ی من را
می بَرد سمتِ جـاده ی چالوس
جنگلِ شــرجیِ شـُـمال مَنـی
کاش!آغـــوشِ تو شَـوَد قفسم
“رازِک”
آخرین شعر سپید