غزل ۵
افتاد از بلندی ، عقلِ سیاهکاران
اخلاص می زند جوش در دیگِ سربداران
در کارگاهِ هستی ، آهسته تر قدم زن
منطق نمی پذیرد جولانگهِ سواران
بر خاک خسته بردار سنگینیِ تنت را
تا بال و پر گُشایی بر اوجِ سبزه زاران
پُر کرده دامنت را ،گُل هایِ لاله ، ای کوه !
ابرِ شکوفه ریزد بر شاخسارِ باران
پاییز سَر به مُهر است با مِهر ، مِهربان باش
مُهر سکوت بشکن در کوچه هایِ آبان
بستند هِق هِقَم را با استخوان کُجایید؟
آبی به من رسانید ای استخوان پرستان
بگذار من بگریم ، ای ابرِ تیره بگذار
سنگی کجا بگرید بر حال و روزِ یاران !؟
“رازِک”
آخرین شعر سپید