غزل ۷
صورتک های صورتی از چپ
آدمک های کاغذی از راست
با نمکدان زغــال می پاشنــد
روی زخمی که استخوان دارد
روی زخمی که استخوانش را
در گلویش فشرده،
اندوهی ست !
بیشتر از خراشِ زخــمِ عمیق
از سکوتی که بر زبـــان دارد
از سکوتی که صورتک ها هم
مثل آن سـرد و نفرت انگیزند
میشــود از نگـاهِ او فهمیـــد
حسِّ تلخی به آســــمان دارد
صورتش غرق آســمان هر روز
دستهایش پرنــــده هر پــرواز
ولـی از سهــم آبِ بـــارانــش
ذره ای،، نصفِ استــــکان دارد
از زمین سـهم گندمش کاه ست
گوسفنــدانِ او همـه گـــرگــند
گله هایش چــــرا ، نمی فهـمند
باغ ســـرسبــز او خــــزان دارد
صــورتک های صورتی خــوردند
سـیب هایی که سهـم او بودنــد
آدمــک های کاغـــــذی بُـــردند
خنده هایی که بـــر دهــان دارد
اشک می ریزد استـــخوان از درد
می خورَد دود ، از لبِ سیـــــگار
آتشی هســت و شعله اش انــگار
آفتـــابی به گیـــــــــسوان دارد
ســـــالهایی به درد معتـــاد است
می کشــــــد آه و نئشـــگی دارد
از کلنــــــجار رفتنش پیــــــداست
وقتِ مــــــــرگش هزار جــان دارد
“رازِک”
آخرین شعر سپید