غزل ۸
کهکشان،سالهاست می جنگد
با سیاه چاله های ویرانگر
از تعفن تگرگ می بارد
روی اجسادِ بی سر و پیکر
دست ها سرد ! کهنه و خط دار ،
پنجه ها خالی اند از جوهر
ردِّ پایی که مانده بر دیوار
چشم هایی، که زُل زده بَر دَر
همگی حسِّ خوبشان اینست
آسمان دستِ خاک می بوسد
می رسد با پیامی از گل سرخ
مردی از کوه هایِ جنگ آور
حرف دارد برای گفتن ،عشق
عشق دارد برای گفتن، حرف
بوی نارنجِ نابِ جهرمیَ اش
می دهد حسّ به غنچه ی باور
آب ها با نسیم می رقصند
دشت ها موج ،موج می آیند
دامن کوه ها پر از شبنم
باد با ابر میشود ،همسر
سازمانِ هوا پُر از باران
جاده ی آسمان پُر از پرواز
شور وشوقی عجیب دردریاست
جشن ماهی به ساحلِ بندر
متحد میشوند جنگلها ،
عاقبت کنفرانس می گیرند
و پس از قطعنامه می گویند
تا ابد سبز! بقچه ی مادر
حسِّ آرامش است آمدنش
حسِّ سبز زمین پس از باران
حسِّ آزاد قاصدک در باد
حسِّ تقسیم عشق در مَحضر
“رازِک “
آخرین شعر سپید