غزل ۹
مغزهایی که پایشان بسته ست
مثل میخند بر سرِ دیوار
دورشان پشته پشته خارِ شتر
سویشان قبله قبله آتشبار
مغزهایی که راهشان باز ست
آنطرف پشتِ مرزهایِ غریب
حسرتِ ماندنی به دل دارند
حسرتِ ماندنی بدون حصار
کوچی از کوچه هایِ کوچکِ شهر
یا که از کوه هایِ کوهانی
فرق دارد مگر؟
چه فرقی هست؟!
بین رفتن به خواست یا ، اجبار
هرکجا می رویم زندان ست
دستهامان به میله ها گره وُ
آن طنابی که آبمان می داد
زد و تبدیل شد به چوبه ی دار
ذوق مرگی زیاد هم بد نیست
بگذارید تا که من بروم
وَ بمیرم میان آن دشتی
که سراب ست پشتِ آن انگار
عده ای در میان آتش و دود
شده اند آب ، تا شود خاموش
آتشی که لباس ها زده اند
بردلِ جنس هایِ در انبار
عده ای هم برای ماهی ها
قهرمانانِ موج ها شده اند
تا دوباره میان بشکۀ نفت
خواب کبریت ها شود بیدار
آسمان هم در اوجِ پروازش
بر سر قلّه ی بلندِ دِنا
اشک تا ریخت….
دست و پا گم کرد
بین آن برف های نا هموار
این همه هدیه زمستان است!
زور بهمن به کوه می چربد
مشت هایی که کوفتیم از خشم
بر دهان شد نمونه ی خروار !
پس چه می گوید این جزامیِ مست
این دغلباز ، قصه گویِ شلوغ
این که آتش گرفته در دهنش!!
این ثنـــا گویِ بی حیا “اخبار”
“رازِک “
آخرین شعر سپید