سپید۶
صبح با تمام دغدغه هایش
به سمت تو می آید
روزهای تلخی در پیش است
کتاب های سرگردانِ تاریخ
پنجه در پنجه ی هم انداخته اند
ترسان از فاشِ رازهایی که
در صندوقچه ی پدرانمان خاک می خورد
خیابان ها لبریز از موریانه
و آدم ها هراسناک از جویده شدن
چه صحنه ی دردناکیست صبح
وقتی خروس ها چُرت می زنند
خوابیدن از مردن بهتر نیست،
وقتی که کابوس ها
در بسترت جا خوش کرده باشند
و
خداوند در بهشت برای تو دست تکان می دهد
به خدا فکر کن
که تو را در دهلیزهای قلبت خوشبخت کرد
و از همان روز از مردم بی نیاز شدی
تاریخ فقط لقه لقه ی زبان آدم هاست
تا ستم کاری خود را به آن نسبت دهند
من برای همیشه از خواب بیزارم
و دستانی را که مرا
تا بهشت به خاک می سپارند می بوسم
منتظرم تا با چشمانی باز تو را
در لابه لای کتاب های منطق ملاقات کنم
و دلت را بدون تشویش به ابدیت بسپارم
“رازِک “
آخرین شعر سپید