سپید ۱۸
من تمام روزگارم در قابِ زیستن
تو پاره ای از روزهای من
روشن یا تاریک،
دوران اصالتی از هم گسیخته
از روزی که مردی در
مقابل مادرم زانو زد
سرنوشت، مرا به قیامت حواله کرد
جهنم آرزوهای برباد رفته ام
و
بهشت زیر پای مادرم بود و ندیدم
من که هستم؟
مسافری یا رهگذری؟
در راه مانده ای یا غارت شده ای؟
قرن ها به من شباهت دارند
تاریخ تصویری از زندگی ام
گاهی تلخ گاهی شیرین
انقلاب ها ریشه در اندیشه ام دارند
من در هزارتوی آفرینش دردناک ترین پدیده خلقتم
اما باشکوه…
پرندگان بر شاخسار درختان برایم بال می زنند
شکوفه ها از شانه های درخت بر رخسارم می ریزند
بادها خود را با غرور به من می سایند
رودها در سینه ام می خزند…
دریا ها در چشمانم جا خوش کرده اند
کوه ها شانه به شانه ام می رقصند..
از ایستگاه اول زمین به سمت کهکشانها
سفر می کنم تا هزاران ستاره
چشمک زنان می آیند
می روم در مفهوم زمان محو می شوم
انگار که نبودم…
” رازِک “
آخرین شعر سپید