سپید ۲۹
بالای کوه ایستاده ، فانوس به دست
از لای ابرهای تیره، دنبال ماه می گردد
مردی که خودش را در کلبه ی
حقیرانه اش به دار آویخته است
********
مادری را که بر سینه اش گندم می کاشت
تا کودکانش نان حلال بخورند
امروز به آرامگاه سالمندان می برند
کیسه ی سفید تنش نشان آسیابانی ست
که قحط سالی را خبر می دهد!
*******
کتاب ها غبار خورده اند
و قفسه ها تار بسته اند
باید تاریخ انقضای کتاب ها
روی جلدشان نوشته میشد
چرا بهداشت به کتابخانه ها گیر نمی دهد؟!
*******
سهم من از منظومه شمسی
کلاهی ست که زمین بر سرم گذاشت
درختی که زیر آن فریاد شد…
سیب آدم و زمین !
تاریخ عقب کشید
و فرشتگان فریاد زدند
جنگ آدم و زمین!!
رازک
آخرین شعر سپید