سپید ۳۰
لنگ می زند چرخ گاری،
ردپایی نیمه جان،بر سنگ فرش کوچه
در تاریکی دهانی که ،
نباید با گلوی بادکرده حرف بزند!!!
تا حرف بزند تازیانه می خورد
نمُی میرد ولی دفن می شود در رهگذر !
و لباس هااا از اتاقک گاری، آه می کشند!
شلواری خسته از چرخیدن!
چهارنعل دویدن!
چهار بار افتادن !
آژان های آبی پوش
غارتگرانی در انتهای کوچه…
توان گریز از آنها ندارد
اعتراف می کند به :
مرکز ثقل غم هایش “دکمه” !!
امیدش روزنه ی سوزنی در باد
بادی که وزید….
و دلش گره ای که از پارچه رد نمیشود…
از ندامتگاه صدای تاری می آید!!
نوازنده ای که جیریک جیریک چرخ ها را می نوازد
و نت هایی که از جیبش
ق
ط
ر
ه
ق
ط
ر
ه
می
ریز
ند
تا پیراهنی دیگر !!!
رازِک
آخرین شعر سپید