شعر سپید
سپید ۱۶
پیرمردی
-با سه پا –
از راه می رسد
بر چشمانش استکان.
قهوه خانه عادت هر روزش بود
دیگر چای قند پهلو
منتظرش نیست…
گرداگرد ِمیز، مجسمه ها
با اشاره صدایش می زنند:
قلیان می کشی؟!
- : ” نه، خجالت می کشم…
حسرت می خورم…
درد می نوشم…
ساعت چند است؟
همسایه ها برای چه آمده اند ؟
من و پدرم مسافر هستیم؟
کتاب هایم را به مسافرخانه ها بردند؟….. “
(صدایش می لرزید.)
بر شاخه تنومند درختی نشست
یک پایش را
به دیوار تکیه داد
دو پای دیگرش آویزان…
استکانش را از چشم برداشت
در آن اشک ریخت، نوشید.!
مضطرب برخاست
پرسید: “الان روز است یا شب؟ ”
قهوه چی پرسید:
پدرجان خانه ات کجاست؟
– : خانه ام جایی میان قرص هاست
الان فراموش کرده ام …
“رازِک “
سپید ۱۴
تو رفتی
و هزاران ابر در تو
باران شدند
چاه ها بی تو کویر
تنورها بی تو خاکستر
دل ها همچنان سنگ ماندند
حضورِ تو را
فقط کوچه ها فهمیده بودند و :
آسمانی که زیر آن رد می شدی
نخل هایی که به پایشان اشک شیرین
می ریختی تا خرما دهند
کودکانی که در میان رنگ ها
تو را یکپارچه
سبز می دیدند.
شترهای دم بخت
گوسفندان کوفه
از مردمش فهمیده ترند
گندم های ناسپاس
بهشت را به جوی فروختند
و به آتش پناه بردند.
کوچه ها امروز بدحالند
آسمان دلگیر
نخل هاا پریشان
از درون چاه ها
صدای شیون
زیبارویان می آید
و
فرشتگان زمین را بو می کشند
بهشت را کشته اند
بهشتی که آدم آن را با خود
به زمین آورد و به امانت به دست
تازیان سپرد
تازیان تمامِ
فرستادگان خدا را شمشیر زدند
و بهشت را
تا قیامت در نجف به خاک سپردند.
“رازِک “
آخرین شعر سپید