شعر سپید
سپید ۹
ستاره ها نعش مرا به خورشید می برند
در عبورم
سیاه چاله ها شیون می کنند
تابستان لجباز، بدرقه ام می کند
تیر برافروخته
مرداد عرق ریزان
قیافه ی شهریور
از پشتِ تابوتم
لایه اوزن دیدنی ست
خورشید پدرم مرا در آغوش می گیرد
در من ذوب میشود
در او ذوب میشوم
صد میلیون سال نوری
و بقایای ذوب شده ام را به مادرم ” زمین”می تاباند.
باران خواهد آمد
سبز خواهم شد
و
دوباره
تابستانِ لجباز
با پسرانِ مغرورش
به استقبالم می آیند!!
“رازِک “
سپید ۸
دروغ قسمتی از سریالی ست
که هر روز در شناسنامه ها پخش میشود.
تولد آغازش و مرگ در پایان.
و عجیب است!!
“مرگ آغازی برای زیستن”
و بهشت امروز ، زیر پای مادریست
که فرزندانش از مغازه ها ماست نسیه میگیرند.
و جهنم،
آدامس راننده ثروتمندی ست که
پشت شیشه ی
گرانترین اتومبیلش،به کودکِ کار تف می کند.
اما
با اینکه
دروغ همیشه در سرزمین من
چراغی بی فروغ بود!!
ولی یک قرن است
شناسنامه سریال دروغی ست که هر روز تکرار میشود.
“رازِک “
آخرین شعر سپید