شعر سپید
سپید ۲۹
بالای کوه ایستاده ، فانوس به دست
از لای ابرهای تیره، دنبال ماه می گردد
مردی که خودش را در کلبه ی
حقیرانه اش به دار آویخته است
********
مادری را که بر سینه اش گندم می کاشت
تا کودکانش نان حلال بخورند
امروز به آرامگاه سالمندان می برند
کیسه ی سفید تنش نشان آسیابانی ست
که قحط سالی را خبر می دهد!
*******
کتاب ها غبار خورده اند
و قفسه ها تار بسته اند
باید تاریخ انقضای کتاب ها
روی جلدشان نوشته میشد
چرا بهداشت به کتابخانه ها گیر نمی دهد؟!
*******
سهم من از منظومه شمسی
کلاهی ست که زمین بر سرم گذاشت
درختی که زیر آن فریاد شد…
سیب آدم و زمین !
تاریخ عقب کشید
و فرشتگان فریاد زدند
جنگ آدم و زمین!!
رازک
سپید ۲۸
اندوه مادر زاد
را
باخود می برم
در لای دیواری دفن کنم
تابوتی سیاه در من چنگ می زند
از حواس پنجگانه…
غروب شد و هنوز…
دیوارها بلندند
دست به دامن مادر می زنم
حسی از جسدم می گوید
لاغر شده ای برخیز
تا سهم دردهایت را دارو
به گور ببری
من گرسنگی ام را
به گور خواهم برد
و تشنگی ام را
به اقیانوس اطلس .
حوالی پنج شنبه
با قطارهای رفت
عازم هیچلندم
شمالی ترین جای تاریخ
که هرگز
کشف نشد
من هستم
رازک
آخرین شعر سپید