شعر سپید
سپید ۲۳
آخ !
آمپول هوایی که پروازم داد
بر بال دفتری …به سمت دفتری
تا خانه ام در زمینی به وسعتِ هیچ ، اصلا هیچ …
هق ! هق هق
پشت شانه ای که موهایت را تکان داد
چه شوره زاریست چهره ات، بعد از پَر وا کردنم از عشق،
خودم را برایت از چشم ….!
بی حرفِ اضافه …
حس !
من به الفبا دادمت ،آرام !
قد کشیدی درخت …گریه کردی انار !
لبخند زدی سیب …لب وا کردی گُل !
سبدهای رنگی دور و برت پر شدند از قلب ،
قلب من ممتد شد جیییییغ…
آه
خورده هایم را زیرِ تیرِ آه هِن ها ،جمع کن
به لب های ترک خوردۀ انگور،
که گریه اش کردی !
گریه ام کن ! حسابی زرد …
و بدرقه ام کن
به سمت دفتری که خانه ام
در زمینی به وسعتِ هیچ ،….اصلا هیچ !!!
“رازک”
سپید ۲۲
جوِّ یخ زده ی تاریخ
قطبِ شرق زمین و
دیدنِ صحنه ی تیر باران
از حیاطِ پشتیِ لانه ی زنبور
تماشایی ست
جوغه ی اعدام رقص کنان به
رخت کن می روند ..
شروع بازی، بریدنِ بالِ کبوتر
و روباهی پشتِ پرده ی سینما منتظر،
که تماشاچیان،مست بیرون بیایند …
اصلاً به تاریخ چه مربوط !
او فقط کتابی ست توی کیف ها
گاهی بدست هواپیماها پرپر میشودـ
صخره ی یخ زده تاریخ “منم ”
به آفتاب حسّاس!
سقوط می کنم آنگاه سکوت!
شبیه کودتای پبنوشه
دهانم بوی باروت می دهد
باروت زنجفیلی …
مجازات را دور می زنم
تا پایم روی ماشه ی کلاشینکف بلغزد
و شلیک ، آغاز آرامش!!
شیشه های لبریزِ اسکناس
بر تابوت پیغمبران حکم می راند
این کاغذ بی رحم!!
صلیب هاا حرف اولِ حقوق بشرند
سجاده ها زندگی را به گور خواهند برد
عدالتِ آهنگران شمشیری گداخته
کفاشان چکمه ای چرمین و
دین پیشگان چیزِ شرم آوریست!
هیلتر احترامش را فروخت
تا به نازی ها سلام بیاموزد
ما از قبیله ی تنگنای بشریم
که به آلمان مهاجرت می کنیم
سرت را بالا بگیر تا آسمان به روی پلک هایت زانو بزند.
به حنجره ات فرصت روییدن بده!
آغوشت روزی سبز خواهد شد!
” رازِک “
آخرین شعر سپید