غزل
غزل ۲۶
جمعه از دور دست می آید
نه چراغی نه نورِ بی نفسی
نه نسیمی برای آرامش
نه تبر تا که بشکند قفسی
نه عبایی به بر نه شمشیری
نه به اسبی سوار ، می آید
نه به لب آیه ای و تکبیری
خسته و بیقرار می آید
آه ای جمعه ، جمعه مهدی کو؟
دلمان آتش است و خاکستر
نه کسی گریه می کند با ما
نه کسی خنده می کند دیگر
آه ای جمعه خسته ایم ازحرف
همسفر شو ، پیاده تا برویم
شاید او جایی از همین دنیا
منتظر مانده تا که ما برویم
” رازک”
غزل ۲۵
بارانِ اشک و کوچه ی بن بست
گل می دهد به یادِ تو تا هست
سرمی کشم تمام تنت را
در جرعه ای بنام لبت، مَست
سرمی برم تمام خودم را
درخوشه ی نگاهِ تو انگور
می گسترم تمام تنم را
در آفتابِ عشقِ تو یکدست
ای آفتاب شعله برانگیز،
ای ماهتاب زرد دلآویز
ماهی که دیده چشم تو دریا
عهدی به شوقِ چشم تو می بست
دشتی گشوده دامنِ پُر گُل
سیبی که کرده تکیه به سُنبل
سَروی که داده شاخه به بلبل
شورآفرین به شوق تو سبز است
ابری شدی به بارش باران
جاری شدی به دشت و بیابان
چون رود سرکشی و خروشان
صد کاروان به راهِ تو پیوست
ای عشق ، عشق، عشق دل انگیز
فانوس سرخ سبز سحر خیز
تا بگذرد این زردی پاییز
برخیز و بیا ساقی سرمست
رازک
آخرین شعر سپید