غزل ۲۴
ما از لبانِ تشنه تو جـــان گرفته ایم
چون کوفیان مقامِ تو آسان گرفته ایم
لب تشنگی غرور تو را زیر پاگذاشت
از بس که نوحه بر سرِ باران گرفته ایم
آیا کسی که ساقی دریاست تشنه است؟
ما گفته ایم و در عوضش نان گرفته ایم
خود را به اسمِ قطره به دریا چکانده ایم
از اشک ،حسّ و حال فراوان گرفته ایم
ما دل کجا به موجِ خطرها سپرده ایم؟
کی انتقام کشتی از طوفان گرفته ایم؟
چون پیرزن به غربتِ تو زار می زنیم
آیا سراغ یوسف از زندان گرفته ایم؟
با دیدنِ سرِ تو که بر نی گذاشتی
سرهای توی برف! به دامان گرفته ایم!
دیگر چه سود می دهد این گریه هایمان
وقتی به خنده اشکِ یتیمان گرفته ایم؟
آقا ببخش مان که در این معرکه فقط
با قیمه های نذریَت پیمان گرفته ایم !
رازک
غزل ۲۳
در این قفس پرواز رویای عجیبی است
افتادن و چرخیدنِ صدبار سیبی است
وقتی که تنهایی و با غم می نشینی
غم یارِ خوب اما رفیقِ نانجیبی است
انـــگار ما را از گِــــل غم آفــریدند
در سینه های ما غم و دردِ غریبی است
دیگر نمی پرسد کسی احوال کس را
زیرا زمانِ قحطی و ظاهر فریبی است
چنگـــیزهای وحشــی تاریخ رفتند
اما به گردنها نشان هایِ صلیبی است
پــرواز تنها تو ،قفــس تنها تو هستی
این واژه ی ” تنها “، تو را تنها نهیبی است
بگـــــذار آدم ها بیایند و بگویند
دنیا چه جای دردناکِ پُرنشیبی است!
رازک