غزل ۲۲
از نفس سالهاست افتاده
ریه ها از دروغ ، برخیزید!
مرگ خاموش را صدا بزنید
تا بیاید به دادتان برسد
دودمان نفس کُشِ تاربخ
سینه ها را پر از قفس کردند
مرده باشید آااای پرچم ها
بادی آمد به بادتان برسد
هیچ انگشت اتهامی را
سوی دژخیم ها نشان ندهید
نشکنید این غرور پوشالی
تا به دست نژادتان برسد
یکی آمد دو دستتان را بست
دیگری چشمتان ،ولی ،خوابید
عده ای آمدند تا آفت
ضربه بر ،اعتقادتان برسد
مثل آنها که در خیابان ها
مثل آنها که در هواپیما
منتظر میشوم که پرچم ها
وقت پرواز شادتان برسد
رازک
سپید۳۳
صبح با جنجالِ گنجشک ها
پرندگان شلوغ
سرنوشتِ پر هیاهو
بر شاخ و برگ درخت آغاز می شود
و سینه به سینه
از بر می کند زمین را
و آفتاب را ….
فضای خالی بین شاخه ها
پنجره ایست رو به خوشبختی !
دعا کنیم باران بیاید
*گُروها* پر شود
نخل ها مو پریشان کنند در “تیفون”
فصل تاره ست ، تارم را بیاور *لیلا*
از این به بعد من به *تاپو* چنگ می زنم
و تو بر *هاسک* غبار گرفته گوشه *کپر*
چنبره بزن ، انگار نان نداریم
کلافه ام مثل پرّه که می چرخانی
می ترسم پشم هامان تمام شود
تا میش ها به *کُلــّه* برگردند ،هزار روز فاصله است
*عامو صفر* چوپان ناسپاس
غُر می زند امسال علف نیست
من دست هایم را برایت می کارم
هرچه بادا باد !
شاید گندم داد شاید هم *شودر*
دیگر به آسمان نگاه نکن
ابرها بی نگاه تو هم می بارند
این روزها …. کسی
منتظرِ جاشویی که از دریا
پسرِ *دی رضا* که از سربازی
یا خواستگارِ دخترِ دم بختِ *میش خدر* نیست!
منم و غبار!
بر سجاده ای که سین اش
خط های فاصله دار سفید
به سمت خداست…
آمده ام پشت تپه های امامزاده
منتظرِ او باشم!! ….
رازک