شعر
آیینی ۵
السلام ای می خم ای ساقی!
بر لبم کاسه کاسه ات بگذار
گرچه تلخ است از تو نوشیدن
باز هم می کنم تو را تکرار
آفتابی که دستِ پاکِ تو را
می گرفت و به آسمان می برد
پیش چشمانِ کاروانی ها
هی صدا زد تو را به رسمِ قرار
عکس تو در غدیر افتاد وُ
دست هایی تو را نشان دادند
و تو از کوچه ها دلت پُر بود
و تو از ابرها همه سرشار!
هیچکس بعد از آن اشاره نکرد ،
دست ها را به قصـــد یاریِ تو
جز برای بریــــــدن از دیروز
جز برای شکستــن ات، هر بار
روز و شب می گذشت و مردم شهر
رفته رفته کبوترت کردند!
هرکس از سهم خود تو را سنگی
پرت می کرد از در و دیوار
یادم آمد غریب بودی ، آه
کوچه ها رنگِ چادری خاکی
پدری رفته بود و دختر او
پشت در شعله بود و میخ و فشار!
داشتم از غدیر می گفتم…
واژه ها راهشان چرا کج شد؟
پرسه میزد درون دفترِ اشک
واژه ی چاه و یوسف و بازار
شب شد و بعدِ هجرتِ خورشید،
یک زمستانِ سرد، آمد و رفت
ماه بودی …طلوع کردی تو
سر زد از شاخه ها، بلوغِ بهار
آیه ای منتخب شد و چرخید
روز پشتش به شب شد و چرخید
یوم اکلمتُ دینکم.. ای ماه
دست از روی صورتت بردار!
رازِک
غزل ۱۰
زوزه باد و هی هی چوپان،شیهه اسب لای شالیزار
باغبانی که سیب می چیند،از لب آب پای آن دیوار
شُرشُر آب و غرِّش طوفان ،چک چکِ قطره هایِ ارسالی
از بلندایِ آسمان بر دوش ،تا بشویند از زمین زنگار
همه از حالِ من خبر دارند که به دنبالِ آب هستم سخت
مثلِ دریای تشنه ای که هنوز ، می خُورد رُود و میکند انکار
من که از نسل باد و بارانم ،دانه ام قدر آب می دانم
هرکجا بوی آب می آید ،حسِّ روییدنی ست گندم وار
مثلِ آن کودکم که دغدغه اش شکلات ست و شور و شیرینی
جفتِ آن باااادبادکی که می رقصد در هوایی که هست ناهموار
می روم ،می روم چنان سرمست،دست در دستِ عشق نا آرام
سویِ آن رودها که می مانَد بر زمین رَد ِّ پایشان بسیار
سمتِ آن کوه های بی قُلّه،سویِ آن دشت هایِ بی دامن
پشتِ آن ابرهای بی بارِش ،سمتِ آن چشمه هایِ بی تکرار
سمتِ آن چشمه ها که بن بست اند !سنگ ها بسته اند راهش را !
حسِّ خوبی که داشتم از عشق ، می پَرد سمتِ یک نخِ سیگار
در غروبی که سایه سارِ درخت،از خیالِ کلاغ ها کوچید
در قفس حرف هایِ من مُردند،تابِ گفتن نداشتند انگار
“رازِک “
آخرین شعر سپید